گل من گریه مکن سخن از اشک مخواه کهسکوتت گویاست از نگه کردنت احوال تو را می دانم دل غربت زده ات بی نواییتنهاست من و تو می دانیم چه غمی در دل ماست گل من گریه مکن اشک توصاعقه است تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی بیش از این گریه مکن کهبدین غمزدگی بیشترم می سوزی من چو مرغ قفسم تو در این کنج قفس بال و پرم میسوزی گل من گریه مکن که در آیینه ی اشک تو غم من پیداست قطره ی اشک توداند که غم من دریاست دل به امید ببند نا امیدی کفرست چشم ما بر فرداست ز تبسم مگریز در دندان تو در غنچه ی لب زیباست گل من گریه مکن
از تکامل نهراسید ..... زیرا هرگز به آن دست نخواهید یافت .
باران هم بدون آمیختن با قطرات اشک من بر زمین ریخت و به جریان آب پیوست . آفتاب با ملایمت خاصی بر صورتم می تابید از او پرسیدم : دلیل اشکم چیست ؟ او هم بدون جوابی به من به ابدیت خود پیوست . از پرندگان در حال پرواز پرسیدم : دلیل اشک من چیست ؟ آنها هم بدون توجه به سوالم به دنبال رزق و روزی خود رفتند . تنهایی در کنار رودخانه نشستم و در افکار خود فرو رفتم . پاسخ به سوال خود را در تمامی طبیعت یافتم زندگی بدون هدفی وجود ندارد . بعضی با موفقیت و بعضی با شکست مواجه می شوند اشک برای سرنوشتی می ریزیم که بر هیچ کس آشکار نشده . دنبال پاسخی به سوالی هستیم که جواب ندارد و در آخر می گرییم - برای نامعلوم غرق در تماشای حرکت زیبا و یکنواخت رودخانه بودم که به ناگاه سوال خود را تکرار کردم :چرا گریانم ؟ به خاطر اینکه در این زندگی پهناور تنهایی به دنبال حقایقی هستی که بر تو آشکار نیست . از درخت سالمند پرسیدم : آیا همیشه گریان خواهم بود ؟ او در جوابم گفت : دلیل بودنت را بیاب و به زندگیت جهتی بده برگی بر صورتم افتاد و اشکانم را پاک کرد برگ را به دست گرفتم و مبهوت طراحی و پیچیدگی آن شدم برگی از یک درخت ، در بازوان باد . شسته شده در زیر باران ، در تماس با گرمای آفتاب و رودخانه در حال حرکت . زندگی به راه خود ادامه می دهد . . .
سلام به همه دوستای خوبم که مثل خودم عاشق بارون هستن . تو این چند روز اخیر من خیلی حال کردم چون آسمون بغض خودشو خالی کرد . امیدوارم که شما هم از این نعمت الهی تونسته باشید نهایت استفاده رو ببرین ، چون تنها راهی که میشه اشکاتو نبینه کسی اینه که بری زیر بارون گریه کنی .
همیشه گل باشین در پناه حق و زیر سایه پدر و مادر .
رو قلب شیشه ها هی جا می ذاره رد پا مثل تو که رو قلب من پا رو گذاشتی بی صدا
هنوز وقتی بارون میاد دلم عشق تورو می خواد می گم به هر قطره ی بارون بگین به دیدنم بیاد
یادت میاد رو قلب من هی تازیانه می زدی واسه رفتن به هر درو به هر بهونه می زدی
هنوز وقتی بارون میاد دلم عشق تورو می خواد می گم به هر قطره ی بارون بگین به دیدنم بیاد
دل شیشه می لرزه مثل قلب من تو سینه راستی چرا کسی نبود قلب منو ببینه
همه می گن بذار بره ,برگرده باز همینه نمی دونن عاشقتم ,نقشی نداره کینه
هنوز وقتی بارون میاد دلم عشق تورو می خواد می گم به هر قطره ی بارون بگین به دیدنم بیاد
سلام به همه ی دوستایی که میانو نظر می دن و سلام به خیلی ها که ما رو فراموش کردن . تو این چند وقت خیلی چیزا از خیلی آدما یاد گرفتم من . اصلاً دلم نمیخواست بنویسم ولی با کمک یه سری از دوستای خوبم تونستم روحیه بگیرم . همینجا ازشون تشکر میکنم که منو کمک کردن . (خودش میدونه کیه)
ناگفته هایم را میان
گفته هایت پنهان میکنی
و...
سکوت چشمانم با
بغض هایت لب پر می شود
خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت : نرسیده به درخت کوچه باغی ست که از خواب خدا سبز تر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی ست می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرامی گیرد در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و ازو می پرسی خانه دوست کجاست ؟
به نام آنکه آشنایی را در نگاه دوستی را در محبت و جدایی را در اشک آفرید
آرزو داشتم که با تو در روزگاری دیگر دیدار میکردم روزگاری که در آن زمام قدرت در دست گنجشکان می بود یا دردست آهوان.... یا در دست قوها.... یا در دست پریان دریایی.... یا در دستنقاشان ،شاعران، موسیقیدانان .... یا در دست عاشقان ، کودکان ،مجانین بانوی من تو آن رسوایی زیبا هستی که به آن معطر می شوم و آن شعربشکوه که آرزو دارم امضای خود را پای آن بگذارم و آن زبان که از آن زر و لاجوردمی ریزد پس چگونه می توانم که در میدانهای شهر فریاد بر نیاورم تو را دوستدارم .... تو را دوست دارم .... تو را دوست دارم چگونه می توانم آفتاب را درکشوهای خود نگه دارم ؟ چگونه می توانم با تو در بوستانی آزاد قدم بزنم وماهواره ها در نیابند که تو محبوب منی ؟ * * * بانوی من آرزو داشتم به تودر روزگاری دیگر دل می باختم که مهربان تر می بود و شاعرانه تر و به رایحهء کتابها .... و شمیم یاسمن و بوی آزادی حساس تر آرزوداشتم به تو دل می باختم در روزگار فرمانروایی شمع .... و هیزم و بادبزنهای اسپانیایی و نامه های مکتوب به شاهپر پرنده وپیراهنهای پر چین رنگین کمانی نه در عصر موسیقی ِ دیسکو..... و خودروهایفراری و شلوارهای پارهء جین * * * نمی توانم مانع از آن بشوم که سایبانی از یاسمن از شانه ها یم بالا برود نمی توانم شعر عاشقانه ای را درزیر پیراهن خود پنهان کنم زیرا که مرا در خود منفجر خواهد کرد آرزوداشتم شبی شام را با تو در فلورانس باشم آنجا که تندیسهای میکلآنژ همچنان نان و شراب را با زائران شهر قسمت می کند * * * آرزوداشتم که از آن ِ من می بودی در روزگاری که نه به گل رُز ستم روا می داشت ، نهبه شعر نه به نی ، نه به موء نث بودن زنان اما افسوس که ما دیررسیدیم و در روزگاری به جستجوی گل سرخ عشق رفتیم که نمی داند عشقچیست
یه روزی یه پسرکور با یه دختر دوست میشه پسره به دختره میگه اگه چشمام خوب بشه با تو ازدواج میکنم بعد چند وقت یکی پیدا میشه و چشماشو میده به پسره بعد که پسره دختره را میبینه میگه من با یه دختر کور ازدواج کنم بعد که دختره داشته میرفته به پسره میگه مواظب چشمام باش