سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیکویی پرسش، نیمی از دانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دوست خوب
نویسنده :  محمود

در زمانهای بسیار دور ، زمانی که پای هیچ بشری به زمین نرسیده بود همه فضائل و
تباهی ها در کنار هم شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند یک روز
خسته تر و کسل تر از همیشه دورهم جمع شده بودند
. زکاوت از میان فضائل گفت:
بیایید یک بازی کنیم
، مثلا قایم باشک. همه از این پیشنهاد خوشحال شدند .

 دیوانگی از میان تباهی ها به میان پرید و دوید و گفتمن چشم میگذارم,من چشم میگذارم»

همه از این پیشنهاد خوشحال شدند چون هیچ کس دوست نداشت دنبال
دیوانگی بگردد
. همان بهتر که دیوانگی به دنبال آنها می گشت دیوانگی کنار درختی
رفت و چشم گذاشت
:یک ، دو ، سه و ... همه باید پنهان می شدند.

اصالت پشت ابرها پنهان شد.لطافت از هلال ماه آویخت.خیانت درون سطل زباله جای
گرفت
.هوس به مرکز زمین رفت.طمع در کیسه ای که خورد و خسته بود پنهان
شد
.دروغ گفت که زیر سنگها میرود اما به ته دریا رفت! چون او دروغ بود.

عقل در این میان با خود گفت:من پنهان نمی شوم بهتر است مراقب فضائل دیگر
باشم
. اما دیوانگی فریاد زد: همه باید پنهان شوند ، نگهبان نمی خواهیم و عقل به
ناچار پشت کوهی پنهان شد و دیوانگی همچنان می شمرد
:"هفتاد و دو ، هفتاد و
سه
، هفتادو چهار...و آنکه در این میان مردد بود عشق بود.عشق جایی را برای پنهان
شدن نمی یافت
. جای تبعیضی نیست ، همه می دانیم که عشق را نمیتوان پنهان کرد .
و دیوانگی..... همچنان می شمرد
." نودو سه و نود چهار و ..."و عشق میان بوته گل
سرخ پنهان شد
.دیوانگی به انتهای شمارش رسید:" نود و هشت و نودونه و صد"حال
باید همه راپیدا می کرد
. اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، تنبلی تنبلی اش آمده
بود پنهان شود
، لطافت را از شاخ ماه پایین کشید. خیانت را از سطل زباله، طمع را در
کیسه
، حتی دروغ را از ته دریا بالا کشید. اما هر چه گشت عشق را نیافت.از یافتن
عشق نا امید شده بود که حسادت زیر گوشش زمزمه کرد "همه را پیدا کردی به جز
عشق؟! او را در میان بوته گل سرخ پیدا کن.

و... دیوانگی با شادی و هیجان شاخه ای چنگک مانند از درختی چید ، و با احساس و
هیجان به اقتضای دیوانگی اش درون بوته گل سرخ کرد
.یک بار،دوبار،سه بار ... ناله ای
از میان بوته شنید
.عشق بیرون آمد،دستانش را روی صورتش گذاشته بود،از میان
انگشتانش خون می چکید
.شاخه میان چشمانش خورده بود،دیگر نمی توانست جایی
را ببیند
،او کور شده بود.دیوانگی فریاد زد"خدا یا من چه کردم.من چه کردم،چگونه تو را
درمان کنم"و
عشق نالید و گفت تو با این دیوانگی و احــــساس و هیجانت چگونه می
خواهی مرا درمان کنی اگرمیخواهی به من کمک کنی از این پس راهنمای من شو
.
چنان شد که از آن پس
عشق کور است و دیوانگی در کنار او .

ای کاش آنروز عقل پنهان نشده بود.


شنبه 85/10/2 ساعت 9:0 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
روی دوست...
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
90608 :کل بازدیدها
7 :بازدید امروز
4 :بازدید دیروز
درباره خودم
دوست خوب
محمود
پسری ساده دوست داشتنی
لوگوی خودم
دوست خوب
لوگوی دوستان
لینک دوستان
سردار عاشق
عشق الهی: نگاه به دین با عینک عشق و عاشقی
پیامبر اعظم(صلی‏الله‏علیه‏وآله‏وسلم) - The Holy Propht -p.b.u.h
رسم دوستی
درد دل
وبلاگ ایران اسلام
روزهای خوب مریم بودن ...
اشتراک
 
آرشیو
دوسث
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
طراح قالب