به نام آنکه
آشنایی را در نگاه
دوستی را در محبت
و
جدایی را در اشک آفرید
آرزو داشتم که با تو در روزگاری دیگر دیدار می کردم
روزگاری که در آن زمام قدرت در دست گنجشکان می بود
یا در دست آهوان....
یا در دست قوها....
یا در دست پریان دریایی....
یا در دست نقاشان ،شاعران، موسیقیدانان ....
یا در دست عاشقان ، کودکان ، مجانین
بانوی من
تو آن رسوایی زیبا هستی که به آن معطر می شوم
و آن شعر بشکوه که آرزو دارم امضای خود را پای آن بگذارم
و آن زبان که از آن زر و لاجورد می ریزد
پس چگونه می توانم که در میدانهای شهر فریاد بر نیاورم
تو را دوست دارم .... تو را دوست دارم .... تو را دوست دارم
چگونه می توانم آفتاب را در کشوهای خود نگه دارم ؟
چگونه می توانم با تو در بوستانی آزاد قدم بزنم
و ماهواره ها در نیابند که تو محبوب منی ؟
* * *
بانوی من
آرزو داشتم به تو در روزگاری دیگر دل می باختم
که مهربان تر می بود و شاعرانه تر
و به رایحهء کتابها .... و شمیم یاسمن
و بوی آزادی
حساس تر
آرزو داشتم به تو دل می باختم
در روزگار فرمانروایی شمع .... و هیزم
و بادبزنهای اسپانیایی
و نامه های مکتوب به شاهپر پرنده
و پیراهنهای پر چین رنگین کمانی
نه در عصر موسیقی ِ دیسکو..... و خودروهای فراری
و شلوارهای پارهء جین
* * *
نمی توانم مانع از آن بشوم
که سایبانی از یاسمن از شانه ها یم بالا برود
نمی توانم شعر عاشقانه ای را در زیر پیراهن خود پنهان کنم
زیرا که مرا در خود منفجر خواهد کرد
آرزو داشتم شبی
شام را با تو در فلورانس باشم
آنجا که تندیسهای میکل آنژ
همچنان نان و شراب را
با زائران شهر قسمت می کند
* * *
آرزو داشتم که از آن ِ من می بودی
در روزگاری که نه به گل رُز ستم روا می داشت ، نه به شعر
نه به نی ، نه به موء نث بودن زنان
اما افسوس که ما دیر رسیدیم
و در روزگاری به جستجوی گل سرخ عشق رفتیم
که نمی داند عشق چیست