امروز مانند همیشه زیباست
مانند همیشه خورشید داشته است
مانند همیشه همه چیز دارد اما اطمینان دارم
مانند هر شب امشب ماه نخواهم داشت.......
یادگاری بر قلب من نوشتی ، اسمت را در برگ برگ زندگی من حکاکی کردی.
اما حالا؟...
یادگاری هایت در نزد من به امانت خواهد ماند
و در مقابل آنها تنها قطره اشکی به نماد رسید به تو خواهم داد....
اسمت را نمیتوانم از برگ برگ زندگیم پاک کنم پس تمام صفحه های با تو بودن را خواهم درید
و اسمت را به تو خواهم داد تا شاید روزی در صفحه زندگی مرد دیگری قرار دهی.
احساسات لطیف را نمی توان پاک کرد.
پس تنها می توان آنرا در نهایت به قتل رسانید.
شاید از امروز من یک قاتل سر گردان باشم.
قاتلی که هیچ دادگاهی توان صادر کردن رای اعدام را برایم نداشته باشم.
نمی دانم شاید باید از خویش فرار کنم به نا کجا آباد پناه ببرم!
به دور دستها جایی که مطمئن باشم دیگر اثری از تو نخواهم یافت! اما احساس میکنم امکان پذیر نیست
فریادم را از پس این جملات می شنوی؟ حتی آسمان هم از فریاد من گریست اما ابن بار دیگر گریه مکن!
در سراب زنگی تنها امید به چشمان تو داشته ام ، اما این بار در سراب زندگی مدفون خواهم شد.
راهنمای شبهای تاریک منفریاد رس روزهای طوفانی من ستاره آسمان به ستاره ام و رویای همیشگی خوابهای من
دیگر تنها با رویایت زندگی خواهم کرد.............